به علت فیلتر، آدرس سایت را عوض نمودم، آدرس جدید:
www.ForFreeIR1.blogspot.com

۱۳۸۷ شهریور ۱۷, یکشنبه

مرگ نوشته ی صادق هدایت

چند روزیست به مرگ فکر می کنم، در حین نوشتن پستی در این باره به یاد نوشته ی نویسنده ی بزرگ و محبوبم - صادق هدایت – درباره ی مرگ افتادم. دست از نوشتن کشیدم و ترجیح دادم نوشته ی زیبای او را در وبلاگم قرار دهم.


مرگ - صادق هدایت
چه لغت بیمناک و شور انگیزی است! از شنیدن آن احساسات جان گدازی به انسان دست می دهد: خنده از لب ها می زداید، شادمانی را از دل ها می برد، تیرگی و افسردگی آورده، هزار گونه اندیشه های پریشان از جلو چشم می گذراند. زندگانی از مرگ جدایی ناپذیر است. تا زندگانی نباشد مرگ نخواهد بود و همچنین تا مرگ نباشد زندگانی وجود نخواهد داشت. از بزرگترین ستاره آسمان تا کوچک ترین ذره ی روی زمین دیر یا زود می میرند: سنگ ها، گیاه ها، جانوران هر کدام پی در پی به دنیا آمده و به سرای نیستی ره سپار شده، در گوشه ی فراموشی مشتی گرد و غبار می گردند. زمین لاابالانه گردش خود را در سپهر بی پایان دنبال می کند؛ طبیعت روی بازمانده آن ها دوباره زندگانی را از سر می گیرد: خورشید پرتو افشانی می نماید، نسیم می وزد، گل ها هوا را خوشبو می گردانند، پرندگان نغمه سرایی می کنند، همه ی جنبندگان به جوش و خروش می آیند. آسمان لبخند می زند، زمین می پروراند، مرگ با داس کهنه ی خود خرمن زندگانی را درو می کند ...



مرگ همه هستی را به یک چشم نگریسته و سرنوشت آن ها را یکسان می کند: نه توانگر می شناسد نه گدا، نه پستی نه بلندی و درمغاک تیره آدمیزاد، گیاه و جانور را در پهلوی یکدیگر می خواباند، تنها در گورستان است که خون خواران و دژخیمان از بیدادگری خود دست می کشند، بی گناه شکنجه نمی شود، نه ستمگر است نه ستم دیده، بزرگ و کوچک در خواب شیرینی غنوده اند. چه خواب آرام و گوارایی است که روی بامداد را نمی بینند، داد و فریاد و آشوب و غوغای زندگانی را نمی شنوند. بهترین پناهی است برای درد ها، غم ها، رنج ها و بیدادگری های زندگی. آتش شرر بار هوی و هوس خاموش می شود. همه این جنگ و جدال ها، کشتار ها، درندگی ها، کشمکش ها و خود ستایی آدمیزاد در سینه خاک تاریک و سرد و تنگنای گور فروکش کرده آرام می گیرد.



اگر مرگ نبود همه آرزویش را می کردند، فریاد های نا امیدی به آسمان بلند می شد، به طبیعت نفرین می فرستادند. اگر زندگی سپری نمی شد، چقدر تلخ و ترسناک بود، هنگامی که آزمایش سخت و دشوار زندگانی چراغ های فرینده جوانی را خاموش کرده، سرچشمه مهربانی ها خشک شده، سردی، تاریکی و زشتی گریبان گیر می گردد. اوست که چاره بخشد، اوست که اندام خمیده، سیمای پرچین، تن رنجور را در خوابگاه آسایش می نهد. ای مرگ! تو از غم و اندوه زندگانی کاسته بار سنگین آن را از دوش بر می داری، سیه روز تیره بخت سرگردان را سر و سامان می دهی، تو نوشداروی ماتم زدگی و ناامیدی می باشی، دیده سرشگبار را خشک می گردانی، تو مانند مادر مهربانی هستی که بچه خود را پس از یک روز طوفانی در آغوش کشیده، نوازش می کند و می خواباند، تو زندگانی تلخ، زندگانی درنده نیستی که آدمیان را به سوی گمراهی کشانده و در گرداب سهمناک پرتاب می کند، تو هستی که به دون پروری، فرومایگی، خود پسندی، چشم تنگی و آز آدمیزاد خندیده، پرده از روی کارهای ناشایسته ی او می گسترانی. کیست که شراب شرنگ آمیز تو را نچشد؟ انسان چهره تو را ترسناک کرده و از تو گریزان است، فرشته تابناک را اهریمن خشمناک پنداشته! چرا از تو بیم و هراس دارد؟ چرا به تو ناروا و بهتان می زند؟ تو پرتو درخشانی اما تاریکت می پندارند، تو سرود فرخنده شادمانی هستی اما در آستانه تو شیون می کشند، تو فرستاده سوگواری نیستی، تو تو درمان دل های پژمرده می باشی، تو دریچه امید به سوی ناامیدان باز می کنی، تو از کاروان خسته و درمانده ی زندگانی مهمان نازی کرده آن ها را از رنج راه و خستگی می رهانی، تو سزاوار ستایش هستی، تو زندگانی جاویدان داری .....